شير

محمد خلج اميرحسين

ازخواب بيدارشدم.خورشيدطلوع کرده بود.پيراهن چهارخانه درشتم راتنم کردم کلاه لبه داردورگردم راسرم گذاشتم.دوربينم رابرداشتم پوتين هايم راپاکردم از ويلا خارج شدم .درختها زودتراز موعد خزان کرده بودند.چندبرگ خشک زير پايم خش خش کردوقتی کوچه باغها تمام شدواردجاده شدم،بعدازپيچ جاده برکه بود وقتی نزديک شدم گاو سرش را ازداخل سطل بالاآوردبه من نگاه کردوماغ کشيددوباره سرش راداخل سطل کرد.گوساله اش باکمی فاصله کنارش ايستاده بود.زن جوانی بچه اش را به کمرش بسته بود،برگشت نگاهم کرد،لاغروريزنقش بودرويش رابرگرداندويک دورريسمان گاورادوردستش پيچاند.چندقدمی زن رسيد
م،سلام کردم ،سرش راتکان داد.رفتم کنارجوی آب نشستم،باريکه ای آب می آمدچاله به اندازه يک کاسه گودبودآب درآنجمع شده بود.دستم رابردم توی چاله تاآب بخورم.
زن گفت:نخوريدخوراکی نيست.
انگشتانم رابازکردم،آب ازلای انگشتانم ريخت،گفتم:ممنونم.
گوساله داشت باولع پستان گاورامی مکيد.
به زن گفتم:لطف می کنيدهرروز برام يه سطل شيربياريدپول هم می دم.
گفت:کجابيارم؟
بلندشدم گفتم:ويلای دکتر.
گفت:ويلای دکتر؟
گفتم:بله.
گفت:شماهم دکترين؟
لبخندزدم گفتم:نه چطورمگه؟
زن به پشت گاو دست کشيدوگفت:چندروزيه ناخوشه.
گفتم:چه شده؟
گفت:هيچی نمی خوره.
دست کشيدم به پهلوی گاودنده هاش مثل ميله های حفاظ پنجره بيرون زده بود.
گفتم:خودت ازاينامواظبت می کنی؟
سرش راتکان داد.
گفتم:گوساله هم داری؟
به گوساله دست کشيدوگفت:ازاون فقط همينها برام مونده وبه نقطه ای خيره شدبعدازچندلحظه گفتم:پس هرروزساعت هفت ونيم-هشت بيا.

چندروزبعد
- هواگرگ وميش بوددوربين وسه پايه رابرداشتم وقتی به برکه رسيدم رفتم روی تخته سنگی که مشرف بودبه برکه دوربين راروی سه پايه گذاشتم يک پسربادوتابزغاله آمدبزغاله هاجلوی چاله زانوزدن سرشان راداخل چاله آب کردن وچندتاعکس انداختم بعدازچندلحظه جستی زدندورفتندمنتظر ماندم آفتاب بالاآمدامااززن وگاوش خبری نشدوسايلم راجمع کردم واردويلاشدم دوربين راروی تخت گذاشتم پوتينهايم راداشتم درمی آوردم زن واردحياط شدگفت:آقابفرمائيد.
وقتی به سطل نگاه کردم گفتم:امروزکم آوردی.
زن انگشتانش رابهم قلاب کرد.
گفتم:راستی امروزدم برکه نيامدی.
گفت:تابرم شيرشوبدوشم گوساله اش داشت مک می زد.
بچه اش شروع به گريه کرد،زن بچه اش راازپشتش بازکردوسينه اش چسباند شيرراداخل ليوان ريختم،ليوان سرخالی بود،زن به من نگاه کردشيررايک ضرب خوردم.صدای گريه بچه بلندترشد.زن درگوش بچه زمزمه می کرد.
ليوان خالی راگذاشتم روی پله به زن گفتم:ازهرروز خوشمزه تربود.
اشک توچشماش جمع شد.
گفتم: وايستاتابرم پول بيارم وقتی برگشتم زن رفته بود.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30263< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي